راز خانواده ملکه(قسمت19)
 
leave it to me
Keep moving forward
 
 
سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, :: 21:6 ::  دستای کوچولوی : ♫ ♪ لوچیا آنا-go go tomago♪ ♫

اندرو و کریستال به همراه سه تا فرشته از اردوگاه دور شدن چون میدونستند که آنها بزودی میخوان برگردن به یونان!! سر راه کریستال غر زدن رو شروع کرد و درحالی کرد موهاشو داشت با دستاش به هم میریخت گفت:وایی پسر!!من از اول موافق نبودم ازشون جدا شیم حداقل میرفتیم ازشون لباس گرم میگرفتیم برای این هوا!!گفته باشم توی کریسمس ما باید رسیده باشیم به شهر!!
اندرو:دخترجان بگو ببینم ندیدی تمامی لباسای اونا ظریف و از جنس حریر بودن میخواستی توی این هوا اونا روبپوشی؟              کریستال:پسرک یکم فکر کن اونا فقط واسه نمایش داشتن عدای یونان باستانی ها رو درمی آوردن الان قرن21مطمئن باش اونا به محض این که به کشور خودشون برگردن لباساشون مثل لباس های مائه خب لاقل میتونستیم ازشون کت و بلیز یا پالتوی گرم بخوایم اینا رو مطمئن باش که داشتن!!         
فرولو و وردا و وی وی ان با تعجب به هم دیگه نگاه کردن چون حرکات کریستال و اندرو واقعا دیدنی بود همینطور خنده دار یعنی توی دلشون داشتن میخندیدن!!
اندرو:به هر حال ما دیگه ولشون کردیم و تو هم دیگه لجبازی نکن چیزیه که شده ما فقط باید به راه خودمون ادامه بدیم تا بتونیم برسیم به قصر
کریستال:حالا ببین رسیدیم یا نه.یکم جلو تر رفتن کریستال داشت راه میرفت یه دفعه احساس کرد چیزی محکم بهش خورده چشمشو باز کرد دید که یه دختر با موهای مشکلی و پوستی یکم تیره با وحشت افتاده زمین!! 

کریستال و بقیه از ترس عقب رفتن و دختر بلند شد و دوید ولی دوتا نگهبان اومدن جلوش و گفتن:خیل خب دختر پرویی اون کوزه رو از کجا آوردی؟و دختر با اخم جواب داد:با فکر شما و ذهن شما من اونو ربودم!!       یکی از سربازا گفت:اعتراف هم میکنه دختره ی دزد پررو!! اون یکی سرباز اومد و گفت:هرچی داره ازش بگیر حتی این کوزه
دختر فریاد زد:شما خودتونم میدونین دروغ دزدیده شدن این کوزه به وسیله ی منو!!! و با پاهاش محکم کوبید به پای یکی از آنها و فرار کرد. دوتا سرباز یک صدا فریاد زدن:اون فرار کرد بدو بیا بگیریمش!!  She run come on let"s get her
سربازا دویدن تا به اندرو و کریستال رسیدن و گفتن:شماها اون دختره رو دیدین میتونین بگین کجا فرار کرد؟       کریستال به امید این که پاداش دریافت کنه میخواست بگه دختر اون وری رفت و گفت:قربان اون......   ولی اندرو جلوی دهنش رو گرفت و ادامه داد:شما کدوم دختر رو میگین ما اصلا دختری ندیدیم البته به غیر از این خانم موسرخابی!!
سرباز با شکاکی صورتشو آورد جلو و گفت:مطمئنین؟!! اندرو لبخندی زد و گفت:بله!!
سربازا رفتن کریستال دست اندرو رو کنار زد و گفت:معلوم هست چیکار داری میکنی میتونستیم با تحویل دادن دختره پاداش بگیریم!!
اندرو:تحویل دادن دختره؟با این وجدانمونو چجوری آروم میکردیم؟ببین ما در برابر هم نوع هامون خیر خواهیم درضمن اصلا به قیافه اون دختره نمیومد که دزد باشه!!
اون دختر از درخت اومد بیرون و گفت:خوبه اولین کسیه که این حرفو میزنه!!
اندرو روشو برگردوند و گفت:شما هستین؟بگین ببینم شما واقعا کی هستین و راست راستکی اون کوزه رو دزدیدین؟
دختره آهی کشید و گفت:هه!!خب طبیعیه نفهمین زادگاه من کجائه!!کسی اصلا به کشور ما اهمیت نمیده!!         فرولو:مگه اهل کجایین خانم؟          دختره گفت:من مال کشور پروئم!!
کریستال:یعنی آمازونی؟       دختر صداشو بلند کرد وگفت:نه کشور پرو توی آمریکای جنوبی همون جایی که بیشتر جاهاش جنگله!!
کریستال به اندرو نگاه کرد و گفت:اوه عالیه در عرض دوروز با دوتا از مردم دنیا ملاقات کردم اولی که یونانی بود دومی هم پرویی!!        اندرو:خب به هر حال شما این کوزه رو دزدیدین؟
دختره گفت:نه این کوزه مال خودمه فقط شبیه مال دریم ملودیه!! سربازای احمق این جنگل هنوز نتونستن درک کنن که این کوزه ها توی پرو هم اومدن!من از یه قوم خیلی بزرگم چرا باید یه کوزه رو بدزدم؟!!                     کریستال:منظورت چیه از یه قوم بزرگم؟
دختر گفت:من از یه قومی توی پروئم که هنوز به صورت قبیله ای زندگی میکنن منم دختر ارشد رئیس قبیلم پدر من رئیس قبیلست!!         کریستال:یعنی میخوای بگی که تو یه پرنسسی؟            دختره گفت:آره یه چیزی شبیه همون!!
وی وی ان:ببخشید اگه شما یه پرنسس واقعین پس چرا تاج ندارین؟             دختره لبخندی زد و گفت:پرنسس بودن که فقط به تاجدار بودن یا زندگی سلطنتی نیست من توی قبیله خودمون بهم میگن پرنسس آماندا ولی دلیل نمیشه تاج داشته باشم!
کریستال:آماندا؟         آماندا:بله!پرنسس آماندا!!           اندرو به کریستال نگاه کرد و گفت:نگفتم قیافه دختره اصلا به یه دزد نمیخوره!!         آماندا:به هر حال اگه به کمک احتیاج دارین کمکی از دستم برنمیاد من فقط باید یه راهی پیدا کنم به پرو برگردم و خواهش میکنم اگه سربازا درمورد من پرسیدن چیزی نگین!!       اینو گفت و سوار اسبش که اونجا ایستاده بود شد و رفت!!           کریستال و اندرو به هم دیگه نگاه کردن!! اندرو:خب ادامه بدیم!!
یکم جلو تر رفتن احساس کردن که هوا یکم گرم تر شده و نفس کشیدن یه خرده سخت شده!! کریستال:ببینم این بوی چی...واییی!!صدامو!!   داشت حرف میزد که متوجه شد صداش یکم عوض شده!!        وی وی ان:خب هوا یکم رقیق تر هم هست!! فرولو:تازه بخارهای اونجا رو ببینین.      اندرو:بخار؟!من باید بفهمم اون چیه!!!
کریستال:تو قدت نمیرسه خودم میبینم!!      اندرو:منظورت چیه؟      کریستال:یعنی منو بگیر و ببر بالا تا بتونم ببینم
اندرو همون کارو انجام داد کریستال رو گرفت و بردش بالا


اندور:چی میبینی؟           کریستال:خب مقدار زیادی گرد و غبار خیلیم بخار زیاده اصلا نمیذاره نفس بکشم!!
اندرو:ببینم یه تپه یا کوه که شبیه صخره باشه نیست؟          کریستال:یه دقیقه صبر کن آها آره هست ولی مطمئن نیستم واقعا هست یا نه چون مه و این گرد و غبار اصلا نمیذاره ببینمش!!
اندرو:ببینم اواجا به نظر میاد زرد رنگ باشه؟           کریستال:یک دقیقه صبر کن آره هست.
اندرو:خب بگو قلمرو اژدهائه دیگه!!            کریستال:آره فکر کنم قلمرو...چی؟!اژدها!!          اندرو:بله اونجا مهم ترین قسمت جنگل ممنوئه است باید به هر قیمتی که شده ازش رد بشیم!!
کریستال:خب این حرف ثابت میکنه تو دیوونه ای ولی خیل خب باشه بیا بریم


شب بود و همه مردم در مهمانی جمع شده بودن.مهمونی توی یک تالار بود که سمت چپش هم بالکن بزرگی داشت که چشم اندازش محشر بود!به راستی جشن فوق العاده ای بود چون بهترین نوازنده ها برای نواختن آوای موسیقی آمده بودند و غذاها و نوشیدنی های رنگارنگ میز هارا پر کرده بودند وهمه مشغول انجام رقص سلطنتی بودند و تعداد زیادی هم از اشراف زادگان و خانوادگان سلطنتی هم به جشن آمده بودند و همه از پیر و جوان مشغول رقص بودند!!


میرنا مظطرب بود با هیجان به میوکی نگاه کرد و گفت:وایی میکی مطمئنی خوب شدم راستش اصلا من احساس خوبی ندارم!!          میوکی:نگران نباش خانم خوشگله تو محشر شدی البته اگه این شال رو برش داری به نظرم خیلی بهتر بشی!!          میرنا:نه باور کن خیلی سردمه نمیتونم!!
میوکی:بهونه نیار اینا به خاطر اینه که خجالت میکشی حالا اون شال رو بردار!!و با یک حرکت شال رو از بازوهای میرنا برداشت!!
میرنا:وایی میوکی چیکار کردی؟!              میوکی:خب برای این که قیافت بهتره بشه برش داشتم دختر بس کن دیگه لباست که قشنگه موهاتم که همونطور که دوست داشتی جمع کردم کفشم که داری به مقدار لازم هم آرایشت کردم دیگه چی میخوای به آینه نگاه کن مثل ماه شدی!!
فیلیز:دخترا بس کنین!اینجا که دیسکو که جشن جوونا نیست اینجا یه مهمونی سلطنیته که شما دارین توش پچ پچ میکنین!!                   میوکی:وایی ببینم فیلیز!!توهم که امروز خودتو از فرشته هام خوشگل تر کردی!! ببینم میتونی بگی آرایشگرت کیه من برم پیشش؟
فیلیز:آرایشگر؟تورو خدا میوکی تو خودتم میدونی من همیشه موهامو با دستای خودم درست میکنم به آرایشگر اجازه نمیدم به موهام دست بزنه!!
میوکی خندید و گفت:باشه شوخی کردم میگم شما نمیخواین برقصین؟
میرنا:نه میوکی حرفشم نزن!! همون موقع آقایون یعنی سالی و تای از راه رسیدن.
سالی:خب خانم ها اینجا جمع شدن مگه نه؟           میوکی:از لطف شماست بله بانوان اینجان!!
تای:ولی چرا نمیرقصین؟                   میوکی:فقط همراه پیدا نکردیم میرنا هم خیلی نگرانه که نتونه با کسی برقصه!!          سالی اومد جلو دستشو به طرف میرنا دراز کرد و گفت:باعث افتخار منه!!!!             رنگ از روی میرنا پرید نمیدونست چیکار کنه به میوکی و فیلیز نگاه کرد و اونا هم با نگاه گفتن:برو باهاش برقص!!
میرنا:اوهه حتما!!        و دستشو گذاشت توی دست سالی و به راه افتادن


از اون طرف در طبقه بالا ملکه لائورا همراه پیشخدمت خودش در بالکن ایستاده بود و داشت شهر رو تماشا میکرد.         لائورا یکم شهر رو تماشا کرد و گفت:مولی؟حالا آیا واقعا من یک مهمونی برگذار کردم؟             مولی(پیش خدمت):بله سرورم راست راستکی مثل بهشته جشن فوق العاده ایه راستی خیلی وقته که انقدر خوشگذرونی نداشتیم!!
لائورا:ولی حیف باید زود تموم شه!!                   مولی:آخه...آخه چرا بانوی من؟!!
لائورا:برو حاضر شو مولی!!                          مولی:ولی بانوی من دلیلش میشه بپرسم چیه؟
لائورا:برو وسایلتو جمع کن مولی!!ما میریم به یونان!!


میرنا و سالی رفتن وسط سالن و رقص رو خیلی آروم شروع کردن!! اول مثل بقیه مهمون ها هماهنگ وبی احساس میرقصیدن ولی طولی نکشید که یه دفعه چشمشون به همدیگه افتاد و دیدن که راست راستکی توی آغوش همن!!میرنا از اون موقع به بعد هواسش موقع رقص اصلا سر جاش نبود صورتش سرخ شده بود و وقتی به سالی نگاه میکرد سرخ تر میشد و با نگرانی روشو برمیگردوند چون نمیخواست حقیقت احساسشو قبول کنه!! ولی خود سالی هم از میرنا بهتر نبود و اصلا به رقص و هماهنگی مردم دقت نمیکرد و تمام نگاهش به میرنا دوخته بود!!
فیلیز و تای که اونور نشسته بودن وقتی حرکات عجیب این دو موقع رقصیدن رو دیدن شک کردن چون تای سالی رو به خوبی میشناخت و میدونست چه موقعی اون رفتارش اینطوری میشه!! فیلیز هم میدونست ولی میرنا کاملا سرخ بشه یعنی یه چیزی تو دلشه که نمیخواد کسی بدونه!!
و اما میرنا و سالی لحظخ به لحظه حرکات عجیبشون بیشتر میشد میرنا که دوست نداشت حقیقت رو قبول کنه همش از سالی روی برمیگردوند ولی یه دفعه به خودش اومد و دید راست راستکی توی بازو های سالیه و اون موقع حقیقت و قبول کرد و دنیا رو فراموش کرد تا بتونه خودش از این حس لذت ببره!!از اون لحظه دیگه رقصشون آرام نبود چون آروم و قرار نداشتن و درست مانند ستاره های بازیگری شروع کردند به رقصیدن که حتی ملکه و پادشاه هم نمیتونستن به خوبی آنها برقصن!سالی متوجه شده بود میرنا دیگه سرخ نیست و لبخند رو لبشه دختره رو توی بازوهاش گرفت و به هوا بلدش کرد البته این هم یکی از شرایط رقصیدن سلطنتی بود


ولی همون موقع تای اومد دستشو گذاشت روی شونه سالی و گفت:چیزی شده از جمعیت و هماهنگی جدا شدین نکنه سرتون گیج میره؟!!
میرنا:وایی آره سرم خیلی گیج میره شاید به خاطر اینه که زیادی چرخیدم بهتره برم بالکن شاید هوام عوض شه!!            فیلیز اومد جلو و گفت:میرنا؟!!        میرنا:ببخشید باید برم!!
و مثل کسایی که از یه چیزی فرار میکنن رفت بالکن!!سالی هم به بهونه سرگیجه از اون جمع بیرون رفت!! فیلیز رفت پیش میوکی و گفت:اون دوتا یه چیزیشون شده!!
میوکی:چی داری میگی؟                 فیلیز:ندیدی میرنا و سالی رو موقع رقص سالی وقتی داشت میرقصید قیافش طوری شده بود که انگار داره زنشو نگاه میکنه!میرنا هم قیافش مثل لبو شده بود باید دختره رو میدیدی وقتی سالی تو بازوش گرفت و بلندش کرد باید میدیدی چه عشوه ای میومد براش!!
میوکی:صبر کن فیلیز یعنی تو میخوای بگی که میرنا و سالی...اونا....!!
فیلیز:آره همینطوره!!             میوکی:عجب!!چه جالب مگه چه عیبی داره تازه به نظر من اونا خیلیم به هم میان!!                  فیلیز:چرت و پرت نگو میوکی میدونی میرنا الان چند سالشه اون برای این جور چیزا خیلی جوونه تازه برای سالی هم خیلی زوده!!
میوکی:اون دست بردار فیلیز نگاه کن جشن فوق العاده ایه از جشن لذت ببر امشب رو دیگه خواهشا بد اخلاق نباش!!نگاه همه از پیر و جوون دارن میرقصن!!آوای موسیقی!!تازه مقدار زیادی نوشیدنی خیلی خوشمزه!! 

         فیلیز در حالی که نوشیدنی برمیداشت گفت:از دست تو!!


توی بالکن میرنا داشت از چشم انداز شهر بیکران یعنی پایتخت دریم ملودی رو تماشا میکرد همون موقع بهترین موقع هم بود چون نسیم شب میوزید و حس خوبی به آدم دست میداد!! میرنا آهی کشید و همون موقع سالی از راه رسید و گفت:به چه رویاهایی فرو رفتین؟
میرنا:اوههه راستش داشتم فکر میکردم اینجا چقدر قشنگه!!     سالی:و همینطور هجیب غریب!! دریم ملودی راستش مال همه مردم دنیاست علممش پیشرفته است ولی تو خیلی کارا و خیلی چیزا علم به کار مردم اینجا نمیاد اینجا مجبورن از طلسم استفاده کنن علم پزشکی و دانش باور کن توی این سرزمین اصلا کارساز نیست اینجا شاید به ظاهر خیلی قشنگ باشه ولی حقیقت اینه که زندگی توی اینجا خیلی سخت تر از زندگی توی زمینه چون تو برای این بتونی اینجا زنده باشی باید دائم در حال مبارزه باشی!!                میرنا:ولی هیچ کدوم به عجیبی مدل موهای جدید شما نیستن!!
سالی:چی...؟!!آهان اینا رو میگی راستش من واسه مهمونی درستشون چون خیلی ظاهر خشن و به هم ریخته ای داشتن!! ولی جالبه شمام چتری ها تونو توی موهاتون گذاشتین!!
میرنا:آره راستش اونا خیلی مزاحمن!!       سالی:با اونا خیلی خوشگل بودی ولی حداقل اینطوری میشه اون چشمای قشنگتم تماشا کرد!!
میرنا لبخندی زد و گفت:این جوری نگین خواهش میکنم!!
بعد هردو به نرده تکیه دادن و چشم انداز شهر رو تماشا کردن!! میرنا یکم پلک زد و گفت:راستش میخواستم ازتون تشکر کنم از این که اون دفعه زندگیمو نجات دادین!!ممکن بود من اون موقع اونجا بمیرم!!                     سالی:قابل نداره راستش من اون موقع با تمام وجودم میخواستم نجاتت بدم میرنا!!                   میرنا:ببینم منظورت چیه؟
سالی یکم فکر کرد و گفت:میدونی وقتی من به یه مرحله ای میرسم دیگه نمیتونم تو خودم بریزم باید حتما ابرازش کنم!! میدونی میرنا؟تو امشب خیلی خوشگل شدی حتی از همه دخترای این جشن هم بهتر شدی!           میرنا درحالی که عقب کیرفت خندید و گفت:امیدوارم از این حرف منظور خاصی نداشته باشین!! ولی داشت عقبکی میرفت و خورد به ستون
سالی:میرنا وقتی با توئم دیگه اصلا احساس تنهایی نمیکنم اون موقع تمامی دنیا از جلوی چشمام میره!!          میرنا:آقا خواهش میکنم دیگه بیشتر از این ادامه ندید!!
سالی بازوی میرنا رو گرفت و گفت:منم نمیتونم بیشتر از این بردباری کنم میرنا!!گوش کن میرنا من دوست دارم و دوست دارم این رو با تمام وجودم فریاد بزنم!!
با این حرف میرنا ساکت شد و حرفی نتونست بزنه و فقط به صورت سالی نگاه کرد!سالی سعی کرد صورت میرنا رو به صورت خودش نزدیک کنه ولی میرنا جلوشو گرفت!!


میرنا:نمیشه!!ما نمیتونیم سالی!!             سالی:آخه چرا؟
میرنا:به من نگاه کن من هنوز یه دختر16سالم تو هم اونقدرام بزرگ نیستی سالی برای من و تو این جور چیزا خوب نیست خیلی زوده!!سعی کن درکم کنی من نمیتونم دوست دخترتو باشم چون نه سن جفتموم مناسبه نه موقعیت اجتماعیمون پس بهتره تموش کنیم!!
سالی:معذرت میخوام من میرم!! و همون طور که گفت گذاشت رفت!!
میرنا از رفتن سالی خیلی احساس ناراحتی کرد با خودش فکر کرد که پسره رو ناراحت کرده باشه!!ولی همون موقع میوکی از راه رسید و گفت:بجمب دختر ملکه لائورا میخواد ما رو ببینه!!
میرنا:ولی آخه چرا؟             میوکی:خودمم نمیدونم ولی گفته باید وسایلمونو جمع کنیم!!
میرنا و فیلیز و میوکی رفتن پیش ملکه لائورا و ملکه لائورا با یه لباس عجیب غریب جلوشون ظاهر شد   

                میرنا و فیلیز و میوکی:بانوی من!!!!!!
لائورا:میدونستم تعجب میکنین دخترا خب زود باشین برین وسایلتونو جمع کنین یه سفر بزرگ در پیش داریم!!                  فیلیز:سفر به کجا؟
لائورا:ما میریم به یونان!!زود باشین چون اولین جایی که برای جمع کردن انرژی موسیقی باید بریم اونجا یونانه!!               میوکی تازه اصل جریان رو فهمید و گفت:ولی بانوی من الان قرن21شما اگه این لباس باستانی رم نمیپوشیدین مطمئننا توی یونان قبولتون میکردن هرکسی این کارو میکنه!!
لائورا:من هرکس نیستم کار اونا به خودشون مربوطه ولی اگه ملکه دریم ملودی بخواد بره به یه کشور غریبه و لباس فرهنگی اونجا رو نپوشه ممکنه!!
فیلیز:باشه...باشه...عصبانی نشین بدویین دخترا بریم وسایلمونو جمع کنیم
میرنا به میوکی نگاه کرد و گفت خیل خب بریم


خب اینم از این قسمت

امیدوارم خوشتون اومده باشه!!

سئوالا

1-به نظرتون میرنا هم سالی رو دوست داره؟

2-به نظرتون سالی ناراحت شد؟

3-نظرتون راجع به پرنسس آماندا چیه؟

4-به نظرتون وقتی اونا برن به یونان میتونن مرسیا رو ملاقات کنن؟

بای


نظرات شما عزیزان:

عشق کوکی
ساعت9:36---23 بهمن 1393
میسی ابجی جون وب خوشمل و قشنگی داری
عالی بود


Angelina
ساعت1:01---3 مرداد 1393
1.معلومه 100 % دوسش داره

2.آره

3-خوشگله

4- آره میکنن
پاسخ:ممنونم


azizikish
ساعت14:48---19 تير 1393
هشت بار بگو ساندویچ و برای هشت نفر بفرست - شب خواب پیتزا میبینی؛ نخند ! یک نفر کوتاهی کرد شب خواب ماست و خیار دید !

GOLD VAMPIRE
ساعت0:53---15 تير 1393
آره اينجوري خيلي عالي ميشه
پاسخ:آره


GOLD VAMPIRE
ساعت0:48---15 تير 1393
راستي اين " دستاي كوچولو"كه بالاي عكس پروفايلت نوشته شده چيه دقيقا؟؟؟؟؟
پاسخ:هیچی


GOLD VAMPIRE
ساعت0:46---15 تير 1393
نه بابا من كه نگفتم داستان رو عوض كن،مثلا يه كم طولش بده يا دايره لغاتت رو ببر بالا يا ميتوني از كلمات ادبي استفاده كني مثلا به جاي مي تونم بنويسي مي توانم اينكه خود داستان چي باشه كاملا به قوه تخيل خودت بستگي داره
پاسخ:این داستان من آخه رمان نیستش حدف من اینه که اینو فیلم نامه کنم


GOLD VAMPIRE
ساعت0:44---15 تير 1393
آهان،به خاطر اين كم بود كه هنوز نرفتيم تو أصل أصل ماجرا
پاسخ:آهان


GOLD VAMPIRE
ساعت0:42---15 تير 1393
من تخيلو نگفتم،از يه نظرات ديگه اي گفتم( البته اگه بخواي داستانت چاپ شه در غير اين صورت بستگي به خودت داره)
پاسخ:نه من میخوام از این داستان یه فیلم توی ذهن خودم بسازم


GOLD VAMPIRE
ساعت0:33---15 تير 1393
من خودم همين الان تو فصل چهارم داستانم موندم،اوه اوه من برم اينارو تو دفترم بازنويسي كنم كه هيچي ننوشتم
پاسخ:هه


GOLD VAMPIRE
ساعت0:28---15 تير 1393
قسمت بعديو كي ميزاري؟؟؟؟؟؟؟ من دوست دارم بدونم بعدش چي ميشه.
پاسخ:نمیدونم ولی بالاخره میذارم


GOLD VAMPIRE
ساعت0:27---15 تير 1393
اينكه يه نويسنده واقعي واقعي بشي،تلاش و زمان زيادي مي خواد،ولي از نويسندگي دل زده نشو،چون باعث ميشه عقب بيفتي. من الان يك سال و نيمه شروع به نوشتن كردم،حتي دوتارو هم تموم كردم،ولي اگه بخواي اينارو با اونا مقايسه كني درست مثل يكي مقايسه كتاب خاطرات خون آشام با كتاب حسني هست.تو هم اگه همين راهو پيش بگيري و هرگز ناأميد نشي يه روزي خيلي مشهور ميشي،كافيه اعتماد به نفس داشت باشي.اگه بخواي من ميتونم كمكت كنم
پاسخ:نه نمیتونی چون تخیل منه که خیلی روی نوشتن تاثیر میذاره


GOLD VAMPIRE
ساعت0:19---15 تير 1393
فكر كنم تو يكي از دنبال كننده هاي كانالم ديدمت،ديدم عكس كانالش شبيه عكس پروفايل وبتو حدس زدم بايد تو باشي.
پاسخ:آهان


GOLD VAMPIRE
ساعت0:18---15 تير 1393
ممنون
پاسخ:خواهش


GOLD VAMPIRE
ساعت0:17---15 تير 1393
تعجب مي كنم اينو ميگي قسمت قبلي خيلي كمتر بود
پاسخ:آره ولی منظور من اینه اتفاقاتش خیلی کم بود


GOLD VAMPIRE
ساعت22:56---14 تير 1393
قسمت اولو داستانمو گذاشتم بيا بخون
پاسخ:اوههههه اومدم


GOLD VAMPIRE
ساعت23:53---12 تير 1393
اينم جزو داستان واقعي محسوب ميشه،ولي يه مقدمه اي براي شروع داستانه كه بعدا به كار مياد.
ممنون مرسي اگه طرفدار داشته باشه قسمت اولو زود ميزارم
پاسخ:منتظرم


VAMPIRE GIRL
ساعت19:39---12 تير 1393
پيش شروع داستانمو گذاشتم با عنوان پيش شروع دفترچه مرگ، البته پيش شروعه خييييلي كوتاهه و يه كمم ناراحت كنندس اگه دوست داشتي بيا بخون
پاسخ:حتما میام میخونم


فاطمه خ همکلاسی
ساعت14:12---11 تير 1393
سلام التین خوبی؟وبت خییییلی خوبه.
ازت یه خواهشی دارم ممکنه که از این رقصیدن و صحنه های رمانتیک بیشتر بزاری ودعوا و یا چیزای مثلا جنگ وموضوهای سحرامیزی رویه کم کم کنی؟! ها ازاون سحنه های یکم اونجوری هم بزار یکم رمانتیک تر باشه اخه من خییلی دوست دارم. بازم سر میزنم بای.
پاسخ:سلام مرسی خوبم!!ممنون اوممم باشه ولی بیشتر قراره اکشن بشه


VAMPIRE GIRL
ساعت22:57---10 تير 1393
توي همين وب،البته هنوز نزاشتم.قسمت اولشه تازه.
پاسخ:خیل خب گذاشتی خبرم کن


VAMPIRE GIRL
ساعت21:54---10 تير 1393
خب ديگه منم برم داستانمو بزارم
پاسخ:من نفهمیدم داستان تو توی کدوم وبه


VAMPIRE GIRL
ساعت21:15---9 تير 1393
باشه اينم جواب سوالات
١- البته كه داره
٢- چرا ناراحت شد خيليم شد
٣- ازش خوشم مياد.
٤- صد در صد
پاسخ:ممنون


VAMPIRE GIRL
ساعت17:11---9 تير 1393
قسمت بعديو كي ميزاري؟
پاسخ:نمیدونم ولی ولی میدونم تو باید به سئوالات این قسمت یعنی19جواب بدی


☆niccolle/Sophie☆
ساعت19:11---30 خرداد 1393
عالی بید

1-اورههههه
2-اره یه جوراییی
3-خشگله-مهربونه-رکه و..
4-اره
پاسخ:مرسی به خاطر نظرت


آلیسون
ساعت16:04---28 خرداد 1393
1 صد البته دوست داره!
2ناراحت شد ولی زود فراموشش می کنه!!
3خیلی باحال بود
4مرسیا کیه؟
پاسخ:اههه مرسیا همون دختر یونانی است دیگه


NegiN
ساعت13:23---28 خرداد 1393
این قسمت خیلی قشنگ بود
1- آره
2- ناراحت شده
3- دختر خوشگلیه
4- ملاقات میکنن
پاسخ:مرسی که نظرتو گفتی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ من خوش آمدید من در این وبلاگ داستان مینویسم که امیدوارم خوشتون بیاد میتونین منو آلتین یا لوچیا آنا صدا کنین یا گوگو تماگو درضمن من دراین وب عضوم http://dastanmn.mihanblog.com تورو خدا بهش سر بزنین قول میدم پشیمون نشین
آخرین مطالب
همسایه ها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رویاهای یک ستاره و آدرس mirena.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 68
بازدید ماه : 68
بازدید کل : 56845
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 252
تعداد آنلاین : 1